::.مصباح الهدی::.

:.وبلاگ مذهبی.: ،مطالب مذهبی ،عکس مذهبی ، مباحث دینی ،دانلود قرآن ،دانلود مداحی

::.مصباح الهدی::.

:.وبلاگ مذهبی.: ،مطالب مذهبی ،عکس مذهبی ، مباحث دینی ،دانلود قرآن ،دانلود مداحی

خاطرات مقام معظم رهبری (بدتر از نسل هویدا!)

بدتر از نسل هویدا!

--------------------------------------------

شما ببینید اینهایى که در رأس کار آمده بودند، چه کسانى بودند و چه فکر و ذهنیتى داشتند؛ غالباً فاسد بودند؛ بخصوص این نسل جدیدشان که دیگر هیچ چیز نداشتند؛ حتى از نسل هویدا هم بدتر بودند! من هویدا را مثال مى‏زنم که از بدترینهاست؛ یعنى او از فاسدترین رجال ایران بود؛ درعین‏حال نسل هویدا شرف داشت بر نسل راجى؛ نویسنده کتاب «خدمتگزار تخت طاووس»! اگر شما این کتاب را خوانده باشید، مى‏توانید بفهمید که این نسل، چه نسلى بوده است؛ اینها مى‏خواستند جاى هویدا بیایند. حالا نمى‏شود گفت صد رحمت به هویدا؛ اما نسبت به آن نسل، واقعاً باز هویدا! هویدایى که نسبت به رجال ایران، بلاتردید جزو فاسدترینها بود؛ اما بالاخره ته دل او و امثال او، ته‏مانده و رسوبى از آن قدیم - حالا اسمش ملیت بود، وطن‏دوستى بود، آب و خاک بود - وجود داشت؛ ولى نسل جدیدشان که نمونه‏اش همین «راجى» است، واقعاً اینها چه بودند؟!

 

(نقل در دیدار مدیر مسئول، سردبیر و اعضاى هیئت تحریریه مجله حوزه مورخ 28 بهمن 1370)

 

خاطرات مقام معظم رهبری (قصه اصحاب کهف را از شما یاد گرفتم!)

قصه اصحاب کهف را از شما یاد گرفتم!

--------------------------------------------

ماه رمضان بود، فکر کردم براى اینها چه مطلبى را مطرح کنم که خوب باشد. به مناسبت حال خودم گفتم که سوره کهف را برایشان تفسیر می‌کنم. براى این کار، من به تفاسیر مختلف و به تاریخ مراجعه می‌کردم و در آن جلسه - که جلسه خیلى پُرشور و خوبى هم بود - این ماجرا را در شبهاى ماه رمضان پشت سر هم بیان می‌کردم. پس از این قضیه هم بارها داستان اصحاب کهف را گفته‏ام و شنیده‏ام و خوانده‏ام؛ اما حقیقت قضیه این است که قصه اصحاب کهف را از شما یاد گرفتم! آن شبى که شما آن صحنه بسیار زیبا و قوى و پیچیده و عالى را اجرا کردید، من فهمیدم که «اذ قاموا ربّنا ربّ السّموات و الأرض» یعنى چه! آن شب من این را به چشم خودم دیدم. شما حقیقتاً یک داستان قرآنى را زنده و مجسم کردید و آن را در مقابل چشم بینندگان قرار دادید؛ این کارِ خیلى بزرگى است.

 

(نقل در دیدار دست اندرکاران مجموعه تلویزیونی مردان آنجلس در هشتم اسفند 1377)

 

خاطرات مقام معظم رهبری (خانه پدر رئیس جمهور!)

خانه پدر رئیس جمهور!

--------------------------------------------

در دوران ریاست جمهورى که مرحوم پدر و مادرم در منزل خودشان زندگى می‌کردند، هیچ وقت به ذهن هیچ کس - نه به ذهن آنها، و نه به ذهن ما - خطور نمی‌کرد که حالا مثلاً چون ما رئیس جمهور هستیم، دستى بر این خانه بکشیم و آن را تعمیرى بکنیم. حتى هنگامى که یکى از همسایه‏هاى ما در این‏جا ساختمان بلندى ایجاد کرده بود که بر این حیاط مشرف بود و مادر ما هم نمى‏توانست دیگر بدون چادر در حیاط راه برود، بعضى از دوستان گفتند خوب است شما بگویید این کار را نکنند؛ ما پیغام دادیم، دیدیم که گوش نکردند! ما راه قانونى هم نداشتیم؛ یعنى آن‏قدر داعى و انگیزه پیدا نشد که به آن همسایه فشار بیاورند که خانه‏ات را مثلاً یک متر کوتاه‏تر درست کن. این از آن چیزهایى است که در یک نظام و در یک کشور، براى همه مایه خشنودى و دلگرمى است. مقامات دنیوى و امکانات مادى موجب نمى‏شود که اشخاص وضع شخصى خودشان را با وضع عمومى اشتباه بگیرند و فکر کنند که باید در رفاه بیشترى زندگى کنند.

 

نقل در بازدید از منزل پدری در مشهد به تاریخ هفدهم مرداد 1374)

 

خاطرات مقام معظم رهبری (برو این قلیان را چاق کن و بیاور!)

برو این قلیان را چاق کن و بیاور!

--------------------------------------------

نوکرى دنبال سرش بود و پوستینى قیمتى روى دوشش مى‏انداخت و لباسهاى فاخرى مى‏پوشید؛ چون از خانواده اعیان و اشراف بود و پدرش در تبریز ملک‏التجار بوده یا از خانواده ملک‏التجار بودند. ایشان طلبه و اهل معنا بود و بعد از آنکه توفیق شامل حال این جوان صالح و مؤمن شد، به درِ خانه عارف معروف آن روزگار، استاد علم اخلاق و معرفت و توحید، مرحوم آخوند ملاحسینقلى همدانى - که در زمان خودش در نجف، مرجع و ملجأ و قبله اهل معنا و اهل دل بوده است و حتى بزرگان مى‏رفتند در محضر ایشان مى‏نشستند و استفاده می‌کردند - راهنمایى شد. روز اولى که مرحوم حاج میرزا جواد آقا با آن هیئت یک طلبه اعیان و اشراف متعین، به درس آخوند ملاحسینقلى همدانى مى‏رود، وقتى که مى‏خواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملاحسینقلى همدانى از آن‏جا صدا مى‏زند که همان‏جا - یعنى همان دم در روى کفشها - بنشین؛ حاج میرزا جواد آقا هم همان‏جا مى‏نشیند! البته به او برمى‏خورد و احساس اهانت می‌کند؛ اما خود این و تحمل این تربیت و ریاضت الهى، او را پیش مى‏برد. جلسات درس را ادامه مى‏دهد. استاد را - آن‏چنان که حق آن استاد بوده - گرامى مى‏دارد و به مجلس درس او مى‏رود. یک روز در مجلس درس، او که در اواخر مجلس هم نشسته بود، هنگامى که درس تمام مى‏شود، مرحوم آخوند ملاحسینقلى همدانى به حاج میرزا جواد آقا رو می‌کند و مى‏گوید: برو این قلیان را براى من چاق کن و بیاور! بلند مى‏شود، قلیان را بیرون مى‏برد؛ اما چه‏طور چنین کارى بکند؟! اعیانى، اعیان‏زاده، جلوى جمعیت، با آن لباسهاى فاخر! ببینید، انسانهاى صالح و بزرگ را این‏طور تربیت می‌کردند. قلیان را مى‏برد، به نوکرش که بیرون در ایستاده بود، مى‏دهد و مى‏گوید: این قلیان را چاق کن و بیاور. او مى‏رود قلیان را درست می‌کند و مى‏آورد به میرزا جواد آقا مى‏دهد و ایشان قلیان را وارد مجلس می‌کند. البته این هم که قلیان را به دست بگیرد و داخل مجلس بیاورد، کار مهم و سنگینى بوده است؛ اما مرحوم آخوند ملاحسینقلى مى‏گوید که خواستم خودت قلیان را درست کنى، نه اینکه بدهى نوکرت درست کند! این، شکستن آن منِ متعرضِ فضولِ موجبِ شرک انسانى در وجود انسان است. این، آن منیت و خودبزرگ‏بینى و خودشگفتى و براى خود ارزش و مقامى در مقابل حق قائل شدن را از بین مى‏برد و او را وارد جاده‌ایى می‌کند و به مدارج کمالى مى‏رساند که مرحوم میرزا جواد آقاى ملکى تبریزى به آن مقامات رسید. او در زمان حیات خود قبله اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار محل توجه اهل باطن و اهل معناست.

خاطرات مقام معظم رهبری (هیبت سلطانى من را گرفت!)

هیبت سلطانى من را گرفت!

--------------------------------------------

من در دوران اختناق، استاد معروف عالى‏مقامى را مى‏شناختم که روى کفش شاه آن وقت - محمدرضا - افتاد! اساتید در صفى ایستاده بودند و محمدرضا از برابر آنها عبور می‌کرد و این شخص روى پاى او افتاد! از این کارها می‌کردند، اما چه کسانى؟ تیمسارها. اما یک عالم، یک دانشمند، یک محقق - که واقعاً هم این آدم محقق است ... - فاضل، نام‏آور، نامدار، چه‏قدر تحقیقات، چه‏قدر کتاب، روى پاى او افتاد! شاگردهایش ملامت کردند: استاد، شما؟! آخر آن شخص که بى‏سواد است! عالم‏ جماعت کسى را قبول ندارد؛ سیاست برایش مسئله‌ایى نیست؛ نگاه می‌کند ببیند چه کسى عالم است. اصلاً براى عالم، جاذبه و ارزشى بالاتر از علم نیست. بدترین فحش در محیط اهل علم، لقب «بى‏سوادى» است؛ هیچ فحشى از این بالاتر نیست؛ در همه محیطهاى علمى همین‏گونه است؛ آن وقت آن عالم روى پاى یک جاهل و قلدر افتاد! شاگردان و رفقایش ملامت کردند و او هم جوابى نداشت؛ گفت: هیبت سلطانى من را گرفت! این عبارت، همان وقتها در محیطهاى دانشگاه که دوستان ما مى‏رفتند و مى‏آمدند، معروف شد و علما و دانشمندانِ آن وقت، به کسانى که هیبت سلطانى آنها را مى‏گیرد، و کسانى که جز هیبت علم چیزى آنها را نمى‏گیرد، تقسیم مى‏شدند! البته همان وقت هم دانشمندانى مثل همان آدم داشتیم که حتى با فقر مى‏ساختند، براى اینکه به سمت آنها نگاه نکنند؛ نه اینکه روى پایشان نیفتند، یا دستشان را نبوسند، یا تواضعشان نکنند؛ نه، اصلاً خودشان را بالاتر از این مى‏دانستند که به فکر آن دستگاههاى جاهل و دور از معرفت بیفتند. زندگى پولى و مادى را اصلاً کم‏ارزش‏تر از این مى‏دانستند که خودشان را به آن آلوده کنند.

 

(نقل در دیدار روسای دانشگاههای علوم پزشکی در اول آبان  1369)

خاطرات مقام معظم رهبری (انگار نه انگار که اینها یک گروه انقلابى)

انگار نه انگار که اینها یک گروه انقلابى‏اند!

--------------------------------------------

... دیدم همان‏گونه که ما انتظار داریم - که بیش از آن اصلاً نمى‏شود انتظار داشت - یک گروه با تفکر چپ، یک کودتاى نظامى کرده‏اند و یک حرکت نظامىِ چریکى یا منظم انجام داده‏اند، بعد هم قدرت را در دست گرفته‏اند و به جاى قدرتمندان قبل از خودشان نشسته‏اند! قصرى که قبلاً حاکم پرتغالى در کشور موزامبیک در آن استقرار داشت و حکومت می‌کرد، همان قصرى بود که «سامورا ماشل» رهبر انقلابىِ موزامبیک - که بعد هم کشته شد - در آن‏جا زندگى می‌کرد! او از من هم در همان قصر پذیرایى کرد و من دیدم که وضع با گذشته فرق نکرده است! در آن‏جا فرشى بود که من مشغول نگاه کردن به آن شدم. گفت: این از آن فرشهایى است که از زمان پرتغالیها مانده است. دیدم نه فقط در همان قصر و در همان تشریفات زندگى می‌کردند، بلکه به همان روش هم زندگى می‌کردند! انگار نه انگار که اینها یک گروه انقلابى و مردمى‏اند؛ که واقعاً مردمى هم نبودند و اصلاً در آن‏جا از مردم خبرى نبود! ما وقتى مى‏خواستیم وارد سالن میهمانى بشویم، دیدیم در کنار درِ بزرگى که این سالن را به سالن پذیرایى وصل می‌کرد، دو نفر ایستاده‏اند؛ درست مثل غلامهاى افسانه‌ایى در دربار سلاطین که در آن، حاکم پرتغالى هم همان‏طور زندگى می‌کرده است! واقعاً دو نفر غلام سیاه بودند! حالا این دو نفر، سیاه بودند؛ اما دیگر غلام نبودند؛ چون خود حاکم هم از همان گروه بود! این دو نفر مأمور با لباسهاى مشخصى، غلام گونه دو طرف در ایستاده بودند و باید طورى عمل می‌کردند که وقتى سلطان - یعنى همین رهبر انقلابى - با میهمانش که من بودم، در مقابل این در مى‏رسیدیم، این دو لتِ در به طور برابر و طاقباز باز شده باشد و اینها در حال تعظیم باشند و همین کار را هم کردند! من لبخند مى‏زدم و نگاه می‌کردم؛ بعد هم با او - که خودش را مثل همان حاکم پرتغالى، با همان ژستها گرفته بود! - وارد سالن میهمانى شدیم.

 

(نقل در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور درهفتم خرداد  1369)