میگساری به سبک خادم الحرمین ملک عبد الله (کلید دار کعبه)!
رسانههای دیداری جهان در پایان نشست گروه 20 در نیویورک صحنهای را نشان دادند که واقعاً شرمآور و حیرتانگیز است .
این صحنه نشان میدهد ملک عبدالله پادشاه عربستان در حالی که جام شراب خود را به جام شراب بوش میزند آن را مینوشد. هر یک از رهبران 20 کشور ثروتمند جهان در این نشست همزمان همین عمل را انجام میدهند .
به یاد دارم وقتی کارتر در آخرین سالهای سلطنت شاه خائن به تهران آمد در حالی که زندانها مملو از مجاهدان راه خدا بود و مردم از گرسنگی رنج میبردند،در سیمای آن زمان نشان دادند در ضیافت شام، کارتر و شاه جامهای شراب خود را به هم زدند و نوشیدند!
همان وقت خانوادههایی که اندک تردیدی در مبارزه علیه مفاسدو مظالم شاه داشتند، به این نتیجه رسیدند که نمیشود مملکتی مسلمان باشد اما شاه آن شرابخوار باشد لذا این وقاحت و بیشرمی، مردم را در مبارزه مصممتر کرد .
اکنون بیش از سه دهه است زنگ بیداری جوامع مسلمان به صدا درآمده است. تب اسلامگرایی همه جهان اسلام را گرفته است . چطور ملک عبدالله نمیداند که حضور در مجلس شراب و آن هم زدن جام شراب خود به جام شراب بوش که منفورترین رئیس جمهور تاریخ آمریکا است بازتاب نفرت انگیزی در کشور خودش و کشورهای اسلامی دارد ؟!
مردم مسلمان عربستان و مردم مسلمان کشورهای اسلامی چه طور میتوانند بپذیرند که خادمالحرمین و کلیددار حرمین شرفین شرابخوار باشد! و علناً در محضر یک میلیارد و اندی مسلمان تظاهر به شرابخواری بکند. خبرگزاریهای معتبر جهانی عکس و فیلم این شرابخواری را به سراسر جهان مخابره کردند تا چه چیزی را ثابت کنند؟!
برای دیدن عکس ودانلود فیلم به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب ...هشدار!
آقای مدیرکل!
جناب رئیس!
مسئول محترم!
معاون گرامی!
مشاور عزیز!
اگر امام بیاید، چند نفر شما بر سر پست و مقامتان باقی می مانید؟
امام، می شکند
پایی را که روی حق گذاشته شود.
مواظب باش!
زیر ذره بین نگاه امام همه خطاها بزرگند،
چه کسی را گول می زنی؟
غافلند آنان که نگران »غیبت« امامند،
اما نگران »حضور«ش نیستند.
وقتی امام نیت تو را بداند،
از خجالت آب نمی شوی؟
چقدر غیبت؟
چقدر دروغ؟
چقدر فریب؟
بیخود نیست که توفیق دعای فرج از این زبانها گرفته شده است.
دویست بار هم که »ایاک نعبد و ایاک نستعین« بگویی،
وقتی دلت گرفتار دیگری باشد،
نماز امام زمان را نخوانده ای.
توقع بیجایی است،
با چشم آلوده، روی پاک را دیدن!
امام از توجیه بیزار است.
نیت و عملت را موجه کن!
با هر گناه تو
دل امام شکسته تر می شود.
حواست کجاست؟
»أنّ الارض یرثها عبادی الصالحون«
کجای کاری؟
یک سفر به جمکران
چه تابلوی زیبا و دلربایی است؛ عجب شور و غوغایی برپاست؛ گویی اتفاقی افتاده که اینگونه کودک و جوان، میانسال و کهنسال، زن و مرد به سمت مشرق در حرکتند. چون رودی روان که در آبراه پر پیچ و خمی در حرکت باشد، روان گشته اند. عده ای با هم صحبت می کنند و از سرگذشت های خود برای یکدیگر تعریف می کنند. بعضی تنها با خود خلوت کرده اند، ذکر می گویند، زمزمه می کنند، اشک می ریزند، گاهی آه عمیقی می کشند و گاه تبسمی معنی دار بر لبانشان نقش می بندد، نگاهشان به افق دوخته شده و بی وقفه طی طریق می کنند.
به راستی چه خبر است؟ اینان کیانند و چه می خواهند؟ به کجا می روند که اینگونه با خضوع و خشوع و با دنیایی از عشق و معرفت در این مسیر خاکی و هوای گرم، آن هم با پای برهنه در حرکت هستند.
آری این جاده انتهایش مسجد جمکران است و اینان همان عاشقان امام زمان (ع) هستند و به سمت آنجا در حرکتند.
این جاده یکی از جاده های قدیمی و تقریباً کوتاهترین مسیر به مسجد جمکران است که مبداء آن در ضلع شرقی قم، انتهای خیابان چهار مردان ما بین گلزار شهدا (علی بن جعفر) و هنرستان قدس واقع شده است. طول این مسیر تقریباً 5 الی 6 کیلومتر است و در میانه راه به جاده قدیم (که از مسیر خیابان شهدا به موازات ریل راه آهن است) می پیوندد. این جاده از میان کوچه باغ ها و مزارع و روستای جمکران گذر کرده، به مسجد جمکران ختم می شود و هر هفته (روزهای سه شنبه، پنج شنبه و جمعه) عاشقان حضرت دوست را به سجده گاه وصال راهنمایی می کند.
ما نیز قصد کردیم که تنی به این دریای بیکران بزنیم و همراه با خیل عشاق به سمت معشوق روان شویم و با تنی چند از این رهروان طریق گفت وگو کنیم. به یکی از آنها نزدیک می شویم، با خود زمزمه ای دارد:
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ؟
خواهد به سرآید غم هجران تو یا نه ؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
همینطور این اشعار را زمزمه می کند و اشک می ریزد.
سلام می کنم، با گرمی جواب داده و »التماس دعا« می گوید.
- می توانم وقت شما را بگیرم ؟
- خواهش می کنم .
- به کجا می روید؟
- نگاه معنی داری کرد و گفت: جمکران .
- برای چه می روی؟
- به عشق دیدار مولا و مدد جستن از او.
- چند وقت است که به مسجد می آئید؟
- خیلی وقت است. از زمانی که قم هستیم. هر وقت که فرصتی می شد می آمدیم، ولی چهار پنج سال قبل با چند تن از دوستان قصد کردیم که هر هفته پیاده بیاییم و تقریباً نزدیک به یک سال هر هفته آمدیم. امّا مشکلاتی پیش آمد و نتوانستیم که این استمرار را حفظ کنیم و از آن پس هر وقت که بتوانم چه پیاده و چه با ماشین می آیم .
- نذر داری؟
- خیر .
- پس چرا این راه را مرتب آنهم با پای برهنه می آیی؟
- به احترام آقا »فَاخلَع نَعلَیکَ اِنَّکَ بِالوادِالمُقَدَّسِ طُوی« به عشق زیارت آقا !
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سر زنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور این راه، راه مقدسی است، اهل بیت علیهم السلام همان مقام قرب الهی هستند و این وادی متعلق به منجی عالم بشریت حضرت مهدی (ع) است .
- آیا همه کسانی که این مسیر را طی می کنند با همین عقیده و هدف می آیند؟
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
هر کسی به یک نیت و آرزویی در این مسیر قدم می گذارد. عده ای به قصد زیارت آقا مشرف می شوند که البته اکثراً همین نیت را دارند و عده ای نذر کرده اند، عده ای هم برای برآورده شدن حوائج خود می آیند و...
- آیا تا کنون کسی حاجت گرفته است ؟
اگر کسی حاجتی نمی گرفت این همه حضور معنی نداشت ؟ همه اینها به سهم خود حاجت گرفته اند. علمای بزرگ هم این راه را آمده اند و حاجات عدیده ای گرفته اند .
- خود شما تاکنون حاجتی گرفته اید؟
حاجت من زیارت آقاست که البته این توفیق هنوز نصیبم نشده، ولی من هر چه دارم از لطف و عنایت خداوند وائمه معصومین (ع) به خصوص آقا دارم، خیلی عنایت کرده اند. از موقعی که تقریباً مرتب می آمدیم به طور مکرر لطف الهی شامل حالم شده و این الطاف همچنان ادامه دارد.
- می شود کمی توضیح دهید؟
برای توضیح باید کمی به قبل برگردم. از همان اوایل جنگ ( سال 1359) درس را رها کردم و به جبهه رفتم. پس از مدتی که از جبهه برگشتم دیگر درس را ادامه ندادم و به کار مشغول شدم. البته در اثنای جنگ یکی دو بار دیگر توفیق پیدا کردم که به جبهه بروم. به هر تقدیر چند سال پس از پایان جنگ (در سال 73) تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم، دوران دبیرستان را سپری کردم و در همین ایّام بود که تقریباً مرتب به جمکران می رفتم. پس از اخذ دیپلم اقوام، آشنایان و حتی همکاران مرا تشویق می کردند که ادامه تحصیل بدهم، ولی من به دلیل اینکه شاغل و متاهل بودم و دو فرزند داشتم، ادامه تحصیل برایم مشکل بود. لذا یک سالی وقفه افتاد. سال بعد برای کنکور ثبت نام کردم و با اینکه حدود یک هفته بیشتر برای خواندن دروس وقت نگذاشته بودم مرحله اول را پشت سر گذاشتم، مرحله دوم نیز به همین صورت سپری شد و با رتبه خوب و با شرایط بسیار مطلوب به دانشگاه راه یافتم.. یعنی هم در رشته دلخواه قبول شدم و هم در مجتمع آموزش عالی قم و هم به صورت روزانه قبول شدم و این جز لطف وعنایت آنان چیز دیگری نبود. سپس در همان سال اول دانشگاه، سفری را که حتی در خواب هم نمی توانستم تصور کنم برایم پیش آمد و آن تشرف به بیت الحرام و انجام حج تمتع بود. آن هم بدون هیچ هزینه ای. دو سال بعد هم برای بار دوم این سفر ملکوتی نصیب من گردید که این نیز از الطاف خفیه الهی و عنایت آقا بود و امیدوارم که این سفر نصیب همه علاقه مندان بشود و من هم توفیق تشرف مجدد را پیدا کنم .
- از ایشان خداحافظی کرده و او را با خلوت خودش تنها می گذارم و به مسیر ادامه می دهم و پس از مدتی با یکی دیگر از این رهپویان گفتگو می کنم:
- آقا! سلام علیکم .
- علیکم السلام و رحمه الله و برکاته .
- اهل کجا هستید؟
- اهل شمال ولی ساکن تهران هستم .
- چند وقت است که به جمکران می آیید؟
- خیلی وقت است. معمولاً با هیأت محل می آئیم ولی از این راه به صورت پیاده اولین باری است که می آیم. تاکنون نمی دانستم که این راه هم وجود دارد. یکی از اقوام قمی از این راه برایم گفت و آدرس آن را به من داد قصد کردم که این بار از این راه بیایم .
- حاجت من زیارت آقاست و دیدن ایشان، البته گاهی حوائجی داشته ام و یکبار هم نذر کردیم. مدتی قبل خانم من بیماری صعب العلاجی داشت. آمدم مسجد جمکران و نذر کردم که اگر حالش خوب شود یک وعده غذا برای زائرین تهیه کنم . پس از مدتی همسرم کاملاً خوب شد و الان این نذر را بدهکار هستم. یکی دو بار هم آقا را در خواب دیده ام. یک بار خواب دیدم که در مسجد جمکران هستم و نماز می خوانم بعد از فارغ شدن از نماز شخصی که کنار من نشسته بود، به من گفت که بیا برویم خدمت آقا، گفتم برویم و بعد به حیاط مسجد آمدیم، دیدم جوانی خوش سیما روی تختی دراز کشیده، ایستادم و برای شخصی که همراه من بود گفتم که برو جلو و از آقا بخواه که دعا کند تا حاجت تو برآورده شود و به او گفتم حاجت تو تعجیل در ظهور آقا باشد.او هم جلو رفت و مرتب گریه می کرد واز آقا می خواست تا دعا کند که حاجت او برآورده شود.و در همین حال از خواب بیدار شدم. ولی امیدوارم که در بیداری خدمت آقا برسم .
نزدیک مسجد رسیده بودیم. کمی بیش از یک ساعت راه آمده بودیم. هنگام غروب بود کاروان های متعدد در حال پیاده شدن از اتوبوس ها بودند، سیل جمعیت به طرف مسجد روان بود. وارد حیاط مسجد شدیم مردم گروه گروه در حیاط مسجد نشسته بودند، عده ای مشغول استراحت، عده ای مشغول درست کردن غذا، عده ای در حال نماز و نیایش و... به مسجد می رسیم، جلوی مسجد را فرش کرده اند .انبوه جمعیت منتظر اقامه نماز جماعت هستند، جایی را برای نشستن پیدا کردیم و مهیای نماز شدیم. پس از نماز مغرب و عشاء به داخل مسجد رفتم نماز تحیت مسجد و سپس نماز امام زمان (ع) را به جای آوردم. سپس به قسمت امور فرهنگی و ثبت کرامات مراجعه کردم. مسئول این قسمت حجة الاسلام شاهینی بود. از ایشان در باره این راه خاکی سؤال کردم. ایشان نیز در حد توان اطلاعاتی را در اختیار بنده گذاشتند و چند نفر از مؤسسین این راه را نیز به بنده معرفی کردند که یکی از این افراد آقای حاج عبدالله خردمند از کسبه قم بود. با ایشان تماس گرفتم و ایشان توضیحات زیر را در اختیار ما گذاشت:
قبل از اینکه این راه احداث شود سه راه دیگر برای جمکران وجود داشت. یکی راهی است که از کنار کوه خضر عبور می کند و تردد از این مسیر بسیار کم صورت می گرفته است. راه دیگر از انتهای خیابان صفائیه (شهدا) و به موازات ریل راه آهن بوده که الان این راه آسفالت شده و لذا رفت و آمد ماشین از این مسیر خیلی زیاد شده است. قبل از اینکه جاده فعلی از سمت جاده کاشان تاسیس بشود بیشتر رفت و آمد (با وجود اینکه جاده خاکی بوده است ) از همین جاده صورت می گرفته است .
راه سوم نیز همین راه فعلی است که بسیار وسیع شده و تردد اصلی از این راه صورت می گیرد.ولی همانطور که عرض کردم به خاطر اینکه این راه ها فاصله زیادی تا مسجد داشتند، تصمیم گرفتیم که این راه را احداث کنیم که این مسئله مربوط به سال های 1340 و 1341 است. این راه همانطور که مشاهده کردید از میان باغ ها و مزارع عبور می کند بنابراین برای جلب رضایت مالکین تلاش زیادی کردیم. و این موجب حوادث زیادی گردید که هر کدام با کرامت آقا مرتفع گردید. یکی از این کرامات مربوط به یکی از مالکینی بود که ملک او در مسیر این جاده قرار داشت. این ملک مربوط به حاج آقا شهاب اشراقی داماد مرحوم امام بود. ایشان به هیچ عنوان حاضر نبود که مقداری از زمین خود را به ما بفروشد. ما نیز هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. حتی خدمت حضرت امام (ره) رسیدیم ودرخواست کردیم تا پا در میانی کند. امام هم قضیه را به آقای اشراقی گفتند ولی ایشان راضی نشده بود. مدتی از این قضیه گذشت. روزی حاج آقا شهاب دنبال ما فرستادند. وقتی خدمت ایشان رفتیم گفتند که بروید و هر کجای زمین را که می خواهید علامت گذاری کنید تا به شما واگذار کنم. ما در عین حال که خیلی خوشحال شده بودیم ولی متعجب بودیم که چه شده که ایشان حاضر شده زمین را واگذار کند. به هر حال ما رفتیم و محل عبور جاده را مشخص کردیم و ایشان آمدند و محل را به ما واگذار کردند. ضمناً ما را برای شام به منزل خود دعوت کردند. شب هنگام ما قضیه را ازایشان جویا شدیم و از علت آن همه مخالفت و این موافقت سوال کردیم. ایشان ابتدا حاضر نبودند که پاسخ ما را بدهند ولی پس از اصرار زیاد با حالتی متاثر گفتند که من یک روز عصر به خانه آمدم دیدم فرزندم نقش زمین شده، رنگ او کبود گردیده و نفس های آخر را می کشد .نمی دانستم چه کنم و به کجا بروم ،نه دکتری بود، نه وسیله ای و نه کاری از دست ما ساخته بود. از خانه بیرون آمدم. رو به مسجد جمکران کردم و به آقا گفتم اگر فرزندم را نجات بدهی از هر کجای زمین که بخواهی برای جاده می دهم. این را گفتم و به داخل خانه برگشتم دیدم فرزندم نشسته و حال او کاملاً خوب است و بقیه ماجرا .
البته چندین مورد دیگر در رابطه با احداث این جاده اتفاق افتاده که الان به طور کامل در خاطرم نیست.
خلاصه با همه این مشکلات ما جاده را احداث کردیم و پس از اتمام آن جشنی ترتیب دادیم و از همه علما از جمله حضرت امام (ره) نیز دعوت کردیم - البته ایشان به دلایلی تشریف نیاوردند - تا در جشن ما شرکت کرده و راه را افتتاح نمایند. واین جشن به خوبی برگزار شد و از آن پس بیشتر افرادی که قصد پیاده رفتن به مسجد را دارند از این راه رفت و آمد می کنند.
طبق نقل علمای زیادی از این راه و راه قبلی به صورت پیاده به مسجد جمکران مشرف شده اند و کرامات زیادی نیز در این رابطه وجود دارد. از جمله علمایی که از این راهها به مسجد مشرف می شدند حضرات آیات حائری یزدی، بروجردی، سید محمد تقی خوانساری، اراکی، گلپایگانی، مرعشی نجفی، امام خمینی، حجت کوه کمره ای، موسوی زنجانی، فاضل لنکرانی، صافی گلپایگانی، سبحانی، بنی فضل، پایانی، فاطمی، مجتهدی تهرانی، محسنی ملایری و... هستند که بعضاً به طور مکرر این مسیر را پیاده ،در گرما و سرما طی کرده اند.
کرامات و حکایات زیادی در باره مسجد جمکران از علما نقل شده که من در اینجا به برخی از آنها اشاره می کنم:
حضرت آیت الله سید مهدی مرعشی نقل می کنند که مدتی بود در قم باران نباریده بود و مردم و به خصوص کشاورزان در فشار بودند. حضرت آیت الله حجت کوه کمره ای چهل نفر از طلاب را انتخاب نمودند و فرمودند که فردا صبح پیاده، به مسجد جمکران بروید و بعد از نماز صاحب الزمان (ع) زیارت عاشورا را بخوانید ودعا کنید که با عنایت حضرت ولی عصر (ع) خداوند باران بفرستد و سپس برای نهار به منزل من بیایید.فردا صبح همه چهل طلبه رفتند و هنگام مراجعت چنان بارانی در گرفت که وقتی به منزل آیت الله حجت رسیدند لباس های آنها به قدری خیس شده بود که وقتی آن را فشار می دادی آب جاری می شدو این از کرامات آن خضرت بود.
حضرت آیت الله فاضل لنکرانی نقل می فرمایند که: من قبل از آمدن آیت الله بروجردی به قم، خواب دیدم که در حیاط مسجد جمکران هستم و شیخ طوسی روی منبری نشسته و تمام حیاط پر از طلبه است . وقتی خواب را برای مرحوم پدرم نقل کردم، فرمودند: تعبیر من این است که شخصیتی به قم خواهد آمد و طلاب در اطراف او جمع شده و حوزه رونق خواهد گرفت. طولی نکشید که حضرت آیت الله بروجردی به قم تشریف آوردند و ایشان بسیار به شیخ طوسی و آثار او اهمیت می دادند.
حضرت آیت الله فاضل نقل می فرمایند که هر وقت برای آیت الله بروجردی مشکلی پیش می آمد مرحوم پدرم به ایشان عرض می کردند که یک قربانی برای مسجد جمکران بفرستید تا رفع مشکل شود.
حضرت آیت الله بروجردی قدس سره می فرمودند اگر موفق بشوم در قم دو کار انجام خواهم داد. یکی راه مسجد جمکران را باز خواهم کرد، دومی بیمارستانی در شهر قم بنا خواهم نمود.ایشان می فرمودند اگر برای من مقدور بود نمازهای واجب روزانه را در مسجد جمکران ادا می کردم .
حضرت آیت الله سبحانی از قول امام(ره) نقل می کردند که پنجشنبه و جمعه ای بر ما نمی گذشت مگر اینکه با دوستان جلسه انسی تشکیل داده و به خارج از قم و بیشتر به سوی جمکران می رفتیم .
از تعداد افرادی که ازاین راه به صورت پیاده رفت و آمد می کنند آمار دقیقی در دسترس نیست ولی بنابر شواهد و قرائن هر هفته بیش از هزار نفر از این راه به مسجد جمکران مشرف می شوند.
وحید لطیفی
مصاحبه:
برای پرس و جو درباره میزان اطلاعات مردم درمورد حضور امام زمان(عج) وارد یک مرکز مشاوره می شوم.
از یکی ازمشاوران این مرکز می پرسم: بنظرشما حضور امام عصر(عج) در زندگی شما چقدر مشهود است؟
مثل کسی که سؤالم را نشنیده است می گوید: چه گفتید؟!
پرسشم را تکرار می کنم او به دیوار روبرو خیره می شود. کمی فکر می کند و با استیصال می گوید: این یک مسئله بزرگ تربیتی است که خیلی می شود در رابطه با آن صحبت کرد!
می گویم: خیلی خلاصه بگویید!
می گوید: ببخشید، فعلا چیزی به نظرم نمی رسد!!
------------------------------------------------------
درپارک شهر، عده ای ازدختران جوان با هم مشغول گپ و گفت وگویند... گاهی سرهایشان را به هم نزدیک می کنند و پس از آنکه حرف یکی از آنها به پایان می رسد با هم بلندبلند می خندند. به هیچ وجه به اطراف خود توجه ندارند. به آنها نزدیک می شوم و از یکی از آنها همین سؤال را می پرسم.
او سراپای مرا ورانداز می کند و می گوید: شما؟!
می گویم: خبرنگارم و برای یک گزارش این مطلب را ازشما می پرسم.
می گوید: ممکن است سؤالتان را درحد دیپلم ترجمه کنید تا بفهمم چه می گویید؟!
می گویم: امام زمان(عج) چه نقشی در زندگی شما دارد؟
با تعجب می گوید: آن حضرت که غایب است. خوب ما فقط او را دوست داریم. همین!
---------------------------------------------------------------------
خوب اولا سلام
جوانان و امام زمان ...چی امام زمان ...نفهمیدم یه باره دیگه بگو چی
آآآآآآآآآآهان امام زمان
خوب معلومه دیگه امام دوازدهممونه از نظرها هم غایب مثل خورشید پشت ابر
خوب منظور که چی
هیچی همینجوری دیگه چی
میگن یه روزی از اون روزهای نیومده میاد امروز و فردا نه ها سالها و قرنهای دیگه
یعنی اینقدر دور؟؟
البته هستن بعضیها که میگن امروز و فردا میاد
ولی من میگم هیچی ولش کن
اصلا یادش هم میکنی ؟؟؟
هان چی ...هر از گاهی
چرا هر از گاهی
دیگه
____________________________________]
نزدیک میدان ولیعصر هستم. نگاهم به تعدادی جوان می افتد که درحال خارج شدن از یک مؤسسه کامپیوتری هستند. موهای روغن زده اشان زیر نور خورشید پاییزی، برق می زند.
با شور و حرارت خاصی از استفاده هایی که می شود از کامپیوتر کرد، حرف می زنند. خودم را به آنان می رسانم و از یکی از آنها که بزرگتر از بقیه است، همین سؤال را می پرسم.
«رضا» به دوستانش می گوید: بچه ها! ما هم آدم شدیم. بالاخره یکی هم نظر ما را خواست!
بعد به من می گوید: آقا! عکس ما را هم در روزنامه چاپ می کنید؟
و در پاسخ سؤالم می گوید:
والله دراین باره فکر نکرده ام، اینطوری چیزی به نظرم نمی رسد.
باید فکرکنم.
می گویم: خوب فکرکن! مدتی ساکت می شود و...
--------------------------------------------------------------------
درمیدان میوه وتره بار خانمی درحال خرید میوه است. پس ازخرید، خودم را معرفی می کنم و می گویم اگر مایلید ضمن معرفی خود بفرمایید که امام زمان (ع) درزندگی شما چه نقشی دارد؟
می گوید:«شقایق نادری» هستم ومن چندین بار به آقا متوسل شده ام ومشکلم حل شده است.
ازاو بیشتر توضیح می خواهم می گوید:
واقعا آقا مشکل گشا است. من نمی توانم شرح مشکلاتم را بگویم فقط همین را بگویم که هروقت مشکلی داشته ام که هیچ کس نتوانسته است آنرا حل کند وواقعا ازهمه کس ناامید شده ام و خالصانه دست به دامن آقا شده ام مشکلم حل شده است. فدای اسم آقا! قربان محبت امام زمانم بروم...
قطره های اشک به او اجازه سخن بیشتر را نمی دهد
کم کم به وقت نماز نزدیک می شوم. موذن مؤمنان را به نماز فرامی خواند خودرا به دریای معنویت می رسانم
پس از نماز جماعت، جوان نورانی و خوش سیمایی توجهم را جلب می کند.
بسویش می روم و اسم و شغلش را می پرسم.
می گوید «محمدی» هستم و مهندسی می خوانم.
از او می پرسم: امام زمان(عج) در زندگی شما چه نقشی دارد؟
اول طفره می رود... اما نمی تواند ازسؤالهای من خلاص شود.
می گوید: امام زمان(عج) الگوی من در زندگی است. البته من نمی توانم ادعا کنم که توانسته ام در همه امور خود را آنچنان که او دوست دارد، بسازم اما به هرحال اوبعنوان نقطه بزرگ و هدف اصلی آمال و آرزوهای من است.
-------------------------------------------------------
وارد دانشگاه که می شوم، خاطرات دوران دانشجویی ام زنده می شود...
به خودم که می آیم روبروی «دکترسودمند» هستم. ایشان درباره نقش امام زمان (ع) درزندگی اش می گوید:
اصولا من درهنگام گرفتاری به سراغ امام زمان می روم!
البته تا به حال چندین بار به مسجد جمکران رفته ام واعمالی را انجام داده ام... اما خوب ایشان مراد ومقتدای من هستند.و من در مراحل مختلف زندگی ام سعی کرده ام که رضایت آقا را جلب کنم. با عمل به تکلیف با احسان و نیکوکاری، با خودسازی و مراقبه و محاسبه، چون طبق آیه قرآن و روایات، اعمال ما به امام زمان عرضه می شود، من نمی خواهم حتی المقدور طوری عمل کنم که وقتی آقا به نامه عملم نگاه می کند ناراحت شود.
---------------------------------------------------------------------
درحین برگشت به اداره به راننده تاکسی که با او می آیم،
می گویم: حال پاسخ دادن به یک سؤال را داری؟
نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و آهی می کشد: چه سؤالی؟
نمی دانم چرا ولی احساس می کنم که از سؤالم صرفنظر کنم... در همین فکر هستم که دوباره می پرسد: نگفتید .
می گویم: مثل اینکه خسته هستید... بگذریم...
قیافه ای جدی می گیرد و می گوید: خواهش می کنم آقا، بفرمایید...
می گویم: لطفاً با دقت به سؤالم پاسخ دهید. امام زمان (ع) در زندگی شما چه نقشی دارد.
اخم های چهره اش از هم گشوده می شود و می گوید: خدمت حضرت آقا که عرض کنم من یک فرزند دارم، او را هم از لطف آقا دارم.
می گویم: بیشتر توضیح بده.
می گوید: من 14 سال بچه دار نمی شدم. به خیلی از دکترها مراجعه کردیم ولی فایده ای نداشت. یکی از دوستانم به من پیشنهاد کرد که اگر متوسل به امام زمان (عج) شوی نتیجه خواهی گرفت... خلاصه الآن پسرم طلبه است. مهدی را می گویم من هرشب چهارشنبه به جمکران می روم... اگر مسافری بیا امشب با هم برویم؟!
مصاحبه:
برای پرس و جو درباره میزان اطلاعات مردم درمورد حضور امام زمان(عج) وارد یک مرکز مشاوره می شوم.
از یکی ازمشاوران این مرکز می پرسم: بنظرشما حضور امام عصر(عج) در زندگی شما چقدر مشهود است؟
مثل کسی که سؤالم را نشنیده است می گوید: چه گفتید؟!
پرسشم را تکرار می کنم او به دیوار روبرو خیره می شود. کمی فکر می کند و با استیصال می گوید: این یک مسئله بزرگ تربیتی است که خیلی می شود در رابطه با آن صحبت کرد!
می گویم: خیلی خلاصه بگویید!
می گوید: ببخشید، فعلا چیزی به نظرم نمی رسد!!
------------------------------------------------------
درپارک شهر، عده ای ازدختران جوان با هم مشغول گپ و گفت وگویند... گاهی سرهایشان را به هم نزدیک می کنند و پس از آنکه حرف یکی از آنها به پایان می رسد با هم بلندبلند می خندند. به هیچ وجه به اطراف خود توجه ندارند. به آنها نزدیک می شوم و از یکی از آنها همین سؤال را می پرسم.
او سراپای مرا ورانداز می کند و می گوید: شما؟!
می گویم: خبرنگارم و برای یک گزارش این مطلب را ازشما می پرسم.
می گوید: ممکن است سؤالتان را درحد دیپلم ترجمه کنید تا بفهمم چه می گویید؟!
می گویم: امام زمان(عج) چه نقشی در زندگی شما دارد؟
با تعجب می گوید: آن حضرت که غایب است. خوب ما فقط او را دوست داریم. همین!
---------------------------------------------------------------------
خوب اولا سلام
جوانان و امام زمان ...چی امام زمان ...نفهمیدم یه باره دیگه بگو چی
آآآآآآآآآآهان امام زمان
خوب معلومه دیگه امام دوازدهممونه از نظرها هم غایب مثل خورشید پشت ابر
خوب منظور که چی
هیچی همینجوری دیگه چی
میگن یه روزی از اون روزهای نیومده میاد امروز و فردا نه ها سالها و قرنهای دیگه
یعنی اینقدر دور؟؟
البته هستن بعضیها که میگن امروز و فردا میاد
ولی من میگم هیچی ولش کن
اصلا یادش هم میکنی ؟؟؟
هان چی ...هر از گاهی
چرا هر از گاهی
دیگه
____________________________________]
نزدیک میدان ولیعصر هستم. نگاهم به تعدادی جوان می افتد که درحال خارج شدن از یک مؤسسه کامپیوتری هستند. موهای روغن زده اشان زیر نور خورشید پاییزی، برق می زند.
با شور و حرارت خاصی از استفاده هایی که می شود از کامپیوتر کرد، حرف می زنند. خودم را به آنان می رسانم و از یکی از آنها که بزرگتر از بقیه است، همین سؤال را می پرسم.
«رضا» به دوستانش می گوید: بچه ها! ما هم آدم شدیم. بالاخره یکی هم نظر ما را خواست!
بعد به من می گوید: آقا! عکس ما را هم در روزنامه چاپ می کنید؟
و در پاسخ سؤالم می گوید:
والله دراین باره فکر نکرده ام، اینطوری چیزی به نظرم نمی رسد.
باید فکرکنم.
می گویم: خوب فکرکن! مدتی ساکت می شود و...
--------------------------------------------------------------------
درمیدان میوه وتره بار خانمی درحال خرید میوه است. پس ازخرید، خودم را معرفی می کنم و می گویم اگر مایلید ضمن معرفی خود بفرمایید که امام زمان (ع) درزندگی شما چه نقشی دارد؟
می گوید:«شقایق نادری» هستم ومن چندین بار به آقا متوسل شده ام ومشکلم حل شده است.
ازاو بیشتر توضیح می خواهم می گوید:
واقعا آقا مشکل گشا است. من نمی توانم شرح مشکلاتم را بگویم فقط همین را بگویم که هروقت مشکلی داشته ام که هیچ کس نتوانسته است آنرا حل کند وواقعا ازهمه کس ناامید شده ام و خالصانه دست به دامن آقا شده ام مشکلم حل شده است. فدای اسم آقا! قربان محبت امام زمانم بروم...
قطره های اشک به او اجازه سخن بیشتر را نمی دهد
کم کم به وقت نماز نزدیک می شوم. موذن مؤمنان را به نماز فرامی خواند خودرا به دریای معنویت می رسانم
پس از نماز جماعت، جوان نورانی و خوش سیمایی توجهم را جلب می کند.
بسویش می روم و اسم و شغلش را می پرسم.
می گوید «محمدی» هستم و مهندسی می خوانم.
از او می پرسم: امام زمان(عج) در زندگی شما چه نقشی دارد؟
اول طفره می رود... اما نمی تواند ازسؤالهای من خلاص شود.
می گوید: امام زمان(عج) الگوی من در زندگی است. البته من نمی توانم ادعا کنم که توانسته ام در همه امور خود را آنچنان که او دوست دارد، بسازم اما به هرحال اوبعنوان نقطه بزرگ و هدف اصلی آمال و آرزوهای من است.
-------------------------------------------------------
وارد دانشگاه که می شوم، خاطرات دوران دانشجویی ام زنده می شود...
به خودم که می آیم روبروی «دکترسودمند» هستم. ایشان درباره نقش امام زمان (ع) درزندگی اش می گوید:
اصولا من درهنگام گرفتاری به سراغ امام زمان می روم!
البته تا به حال چندین بار به مسجد جمکران رفته ام واعمالی را انجام داده ام... اما خوب ایشان مراد ومقتدای من هستند.و من در مراحل مختلف زندگی ام سعی کرده ام که رضایت آقا را جلب کنم. با عمل به تکلیف با احسان و نیکوکاری، با خودسازی و مراقبه و محاسبه، چون طبق آیه قرآن و روایات، اعمال ما به امام زمان عرضه می شود، من نمی خواهم حتی المقدور طوری عمل کنم که وقتی آقا به نامه عملم نگاه می کند ناراحت شود.
---------------------------------------------------------------------
درحین برگشت به اداره به راننده تاکسی که با او می آیم،
می گویم: حال پاسخ دادن به یک سؤال را داری؟
نگاه عاقل اندر سفیهی می کند و آهی می کشد: چه سؤالی؟
نمی دانم چرا ولی احساس می کنم که از سؤالم صرفنظر کنم... در همین فکر هستم که دوباره می پرسد: نگفتید .
می گویم: مثل اینکه خسته هستید... بگذریم...
قیافه ای جدی می گیرد و می گوید: خواهش می کنم آقا، بفرمایید...
می گویم: لطفاً با دقت به سؤالم پاسخ دهید. امام زمان (ع) در زندگی شما چه نقشی دارد.
اخم های چهره اش از هم گشوده می شود و می گوید: خدمت حضرت آقا که عرض کنم من یک فرزند دارم، او را هم از لطف آقا دارم.
می گویم: بیشتر توضیح بده.
می گوید: من 14 سال بچه دار نمی شدم. به خیلی از دکترها مراجعه کردیم ولی فایده ای نداشت. یکی از دوستانم به من پیشنهاد کرد که اگر متوسل به امام زمان (عج) شوی نتیجه خواهی گرفت... خلاصه الآن پسرم طلبه است. مهدی را می گویم من هرشب چهارشنبه به جمکران می روم... اگر مسافری بیا امشب با هم برویم؟!
شما هم خیلی وقته منتظرید؟
آفتاب در حال طلوع است. روزی نو آغاز شده، پنجره را باز می کنم و هوای یک آفتاب رنگ پریده تازه طلوع را به داخل ششهایم هدایت می کنم. سینه ام سنگین می شود. احساس می کنم ششهایم را از دود پر کرده ام. این هوا، بوی شبنم و رنگ آفتاب ندارد. رادیو را روشن می کنم. مجری رادیو با حرارت خاصی از کودکان، سالمندان و بیماران قلبی تقاضا می کند که تا حد امکان کمتر از خانه ها خارج شوند و هشدار می دهد که به دلیل پدیده وارونگی هوا، هوای تهران در وضعیت »خطرناک« قرار دارد. و بعد هم با بی تفاوتی خاص این روزها، یک ترانه بی ربط پخش می شود... در حالی که رادیو را خاموش می کنم، بلند بلند هم با خودم حرف می زنم: »منظورش این بود که هوای سربی برای جوانها مفید است. اصلاً ویتامین دارد. آی جوانها! تا می توانید تنفس کنید.«
از خانه خارج می شوم. ترجیح می دهم به آسمان نگاه نکنم. دل آدمی از این آفتاب بی رمق می گیرد. وارد خیابان »ولی عصر(ع)« می شوم. خیابان »ولی عصر(ع)«، با وجود این هوای خاکستری، ماشینهای خاک گرفته، راننده های عصبانی و درختهای زرد و پژمرده، هنوز هم زیباترین خیابان تهران است. به تجریش که می رسم، مثل همیشه روبروی گنبد امام زاده صالح(ع) می ایستم و به رسم ادب سلام می دهم. گنبد آبی اش غرق در دود است. کسی از پشت، شدیداً با من برخورد می کند: »خانم سر راه نایست!« دلم می گیرد از تنه بی تفاوتی اش، از این که حتی در میان این آسمان سربی، آبی گنبد را ندیده. آدمها با عجله از کنار یکدیگر عبور می کنند و گاه دنبال اتوبوسها می دوند، بی آن که حتی به پرواز فوج کبوتران به سوی »حرم« نگاهی بیندازند.
در صف اتوبوس »میدان ولی عصر(ع)« می ایستم. من دومین نفر هستم. نفر اول، خانم پیری است که با گوشه روسری، بینی و دهانش را پوشانده. نگاهی به من می اندازد و با دست به اگزوز اتوبوسی اشاره می کند و سری به علامت تأسف تکان می دهد. می گویم: »گفته اند امروز هوا خیلی آلوده است. ای کاش بیرون نمی آمدید.« برای لحظه ای روسری را از جلوی صورتش دور می کند و می گوید: »بنشینم گوشه خانه که چی؟ هر روز هوا همینطوره. یه روز یک کمی بهتر، یه روز مثل امروز، فاجعه! ترجیح می دهم بین مردم بمیرم تا گوشه خانه...« بعد دوباره روسری را جلوی دهانش می گیرد و سرش را پایین می اندازد. شاید نمی خواهد غبار غمی را که در چشمانش نشسته ببینم. برای این که موضوع را عوض کرده باشم، می پرسم: »شما خیلی وقته منتظرید؟« چند لحظه بدون این که حرفی بزند، نگاهم می کند. و بعد می گوید: »منتظر؟ آره، خیلی وقته...« و سکوت می کند. اما من احساس می کنم هنوز حرفش تمام نشده. نمی دانم به نظرم آمده یا واقعاً »منتظر«ی که من گفته ام با »منتظر«ی که او گفته تفاوت دارد. چشم از او برنداشته ام که اتوبوس هم می رسد. مثل همیشه مردم به سمت اتوبوس هجوم می برند. پیرزن لبخند تلخی می زند و می گوید: »اینهم از حق تقدم! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.« از آرامش او لذت می برم. نگاههای پیرزن و درد دلهایش بوی آشنایی می دهد. سوار اتوبوس که می شوم، کنارش می ایستم. باز هم نگاهش را به من می دهد و با حالتی غریب می گوید: »اگه صاحب این زمونه بیاد... نگاهش را بین دو چشم تقسیم می کند«. یادم می آید که مدتهاست آدمها در چشمان یکدیگر نمی نگرند. شاید به این خاطر که کمتر حقیقت را می گویند. »اگه بیاد مگه می ذاره اوضاع اینجوری بمونه« به پسر کوچکی که ماسک کهنه و کثیفی بر صورت زده و چند پاکت فال حافظ در دست دارد اشاره می کند و می گوید: »مگه می ذاره این طفل معصومها آواره بمونند« پسرک به اتوبوس ما هم سری می زند: »فال... فال... فال حافظ« صدایش می کنم، »نیت کن خانوم... می شه 100 تومن!«.
نفسش سخت و پر صدا از سینه اش خارج می شود. نیت و فال را فراموش می کنم، به سویش برمی گردم اینبار نگاهش با من نیست. دل به نقطه ای دور دست داده، چشمانش روشن و پر امید است: »وقتی بیاد، اول از همه، چادر عدالت روی سر همه دنیا می کشه تا هر کس هوس نکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشی کنه...« مکث کوتاهی می کند: »این مرضهای عجیب و غریب، همه اش از بی ایمانیه. وقتی بیاد، اینجور مریضی ها ریشه کن می شه...« چشمهایش حالت غریبی دارد. احساس می کنم دریچه ای به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را به وضوح می بیند. مشتاق و امیدوار به سویم برمی گردد: »یعنی می شه ما هم توی زمونه حکومت آقا باشیم؟« دلم می لرزد. نگاهم را از چشمانش می گیرم و به کف اتوبوس زل می زنم: »ان شاءاللَّه...«. به حرفهایش فکر می کنم. در رؤیای شیرین حضور و مدینه فاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صدای فریاد راننده مرا به دنیای خاکستری امروز پرتاب می کند: »این بلیطو کی داده؟« از لحن خشن و صدای بلندش، پشتم می لرزد. همه با حالتی بی تفاوت نگاهش می کنند. راننده، بلیط را با عصبانیت پاره می کند و کف اتوبوس می ریزد: »یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمی افتم...« حالا همه اعتراض می کنند. راننده با لجبازی بچه گانه ای ایستاده. پیرمردی بلند می شود، یک بلیط از جیبش بیرون می آورد و می گوید: »بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست.« یاد کودکی خودم می افتم، این که بزرگ ترها برای راضی کردن ما همیشه شکلاتی در جیب داشتند! من و پیرزن دیگر حرفی نمی زنیم. فقط گاه گاهی یکدیگر را نگاه می کنیم و لبخندی می زنیم. گاهی با لبخند و سکوت راحت تر و بهتر می توان صحبت کرد. نیمه های راه، او خداحافظی می کند و پیاده می شود. من می مانم و واژه های آرمانی او: »عدالت، سلامت، امنیت، صداقت...«.
اتوبوس تقریباً به میدان »ولی عصر(ع)« رسیده است. من هنوز غرق صحبتهای پیرزن هستم. با بی حوصلگی از اتوبوس پیاده می شوم. مغازه ها و زرق و برق ویترینها، مردم را به سوی خود جذب می کنند اما قیمتهای بالا و بی منطق اجناس، به همان سرعت مردم را دور می کنند. تمام فکر و دلمشغولی ام، حرفهایی است که مدتها بود فراموش کرده بودم: واژه هایی که بسیار به کار می روند، آنقدر زیاد که از معنی اصلی خود دور می شوند. حال امروز من، مناسب این خیابانهای شلوغ و آدمهای بی هدف نیست. فراموش کرده ام برای چه اینجایم. لحظه ای به بهانه نگاه کردن خرده ریزهای یک دستفروش می ایستم و سعی می کنم به راهی که امروز خداوند پیش رویم گذاشته، نگاهی بیندازم:
صبح... در یک هوای آلوده تنفس کردم... یک نفر شدیداً به من برخورد کرد... کبوتران پرواز می کردند... پیرزن چشم انتظار بود... کودکی با یک ماسک رنگ و رو رفته پرسه می زد... یک بلیط پاره چرخ خورد و کف اتوبوس آرام گرفت...
حالا در میدان »ولی عصر(ع)« هستم و تمام راه در نام زیبای »ولی عصر(ع)« غوطه ور بوده ام. پشت تمام این اتفاقات، حتماً یک نکته اساسی، یک درس مهم پنهان است. به سمت دیگر خیابان می روم و منتظر اتوبوس می شوم. باید بازگردم... پاکت مچاله شده فال حافظ را باز می کنم:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که »مهدی« دین پناه رسید
خانمی کنارم می ایستد: »شما خیلی وقته منتظرید؟«.
- »منتظر؟... خیلی وقته. به اندازه یک عمر...«.
نرگس جورابچیان