::.مصباح الهدی::.

:.وبلاگ مذهبی.: ،مطالب مذهبی ،عکس مذهبی ، مباحث دینی ،دانلود قرآن ،دانلود مداحی

::.مصباح الهدی::.

:.وبلاگ مذهبی.: ،مطالب مذهبی ،عکس مذهبی ، مباحث دینی ،دانلود قرآن ،دانلود مداحی

شما هم خیلی وقته منتظرید؟

شما هم خیلی وقته منتظرید؟

آفتاب در حال طلوع است. روزی نو آغاز شده، پنجره را باز می کنم و هوای یک آفتاب رنگ پریده تازه طلوع را به داخل ششهایم هدایت می کنم. سینه ام سنگین می شود. احساس می کنم ششهایم را از دود پر کرده ام. این هوا، بوی شبنم و رنگ آفتاب ندارد. رادیو را روشن می کنم. مجری رادیو با حرارت خاصی از کودکان، سالمندان و بیماران قلبی تقاضا می کند که تا حد امکان کمتر از خانه ها خارج شوند و هشدار می دهد که به دلیل پدیده وارونگی هوا، هوای تهران در وضعیت »خطرناک« قرار دارد. و بعد هم با بی تفاوتی خاص این روزها، یک ترانه بی ربط پخش می شود... در حالی که رادیو را خاموش می کنم، بلند بلند هم با خودم حرف می زنم: »منظورش این بود که هوای سربی برای جوانها مفید است. اصلاً ویتامین دارد. آی جوانها! تا می توانید تنفس کنید.«
از خانه خارج می شوم. ترجیح می دهم به آسمان نگاه نکنم. دل آدمی از این آفتاب بی رمق می گیرد. وارد خیابان »ولی عصر(ع)« می شوم. خیابان »ولی عصر(ع)«، با وجود این هوای خاکستری، ماشینهای خاک گرفته، راننده های عصبانی و درختهای زرد و پژمرده، هنوز هم زیباترین خیابان تهران است. به تجریش که می رسم، مثل همیشه روبروی گنبد امام زاده صالح(ع) می ایستم و به رسم ادب سلام می دهم. گنبد آبی اش غرق در دود است. کسی از پشت، شدیداً با من برخورد می کند: »خانم سر راه نایست!« دلم می گیرد از تنه بی تفاوتی اش، از این که حتی در میان این آسمان سربی، آبی گنبد را ندیده. آدمها با عجله از کنار یکدیگر عبور می کنند و گاه دنبال اتوبوسها می دوند، بی آن که حتی به پرواز فوج کبوتران به سوی »حرم« نگاهی بیندازند.
در صف اتوبوس »میدان ولی عصر(ع)« می ایستم. من دومین نفر هستم. نفر اول، خانم پیری است که با گوشه روسری، بینی و دهانش را پوشانده. نگاهی به من می اندازد و با دست به اگزوز اتوبوسی اشاره می کند و سری به علامت تأسف تکان می دهد. می گویم: »گفته اند امروز هوا خیلی آلوده است. ای کاش بیرون نمی آمدید.« برای لحظه ای روسری را از جلوی صورتش دور می کند و می گوید: »بنشینم گوشه خانه که چی؟ هر روز هوا همینطوره. یه روز یک کمی بهتر، یه روز مثل امروز، فاجعه! ترجیح می دهم بین مردم بمیرم تا گوشه خانه...« بعد دوباره روسری را جلوی دهانش می گیرد و سرش را پایین می اندازد. شاید نمی خواهد غبار غمی را که در چشمانش نشسته ببینم. برای این که موضوع را عوض کرده باشم، می پرسم: »شما خیلی وقته منتظرید؟« چند لحظه بدون این که حرفی بزند، نگاهم می کند. و بعد می گوید: »منتظر؟ آره، خیلی وقته...« و سکوت می کند. اما من احساس می کنم هنوز حرفش تمام نشده. نمی دانم به نظرم آمده یا واقعاً »منتظر«ی که من گفته ام با »منتظر«ی که او گفته تفاوت دارد. چشم از او برنداشته ام که اتوبوس هم می رسد. مثل همیشه مردم به سمت اتوبوس هجوم می برند. پیرزن لبخند تلخی می زند و می گوید: »اینهم از حق تقدم! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.« از آرامش او لذت می برم. نگاههای پیرزن و درد دلهایش بوی آشنایی می دهد. سوار اتوبوس که می شوم، کنارش می ایستم. باز هم نگاهش را به من می دهد و با حالتی غریب می گوید: »اگه صاحب این زمونه بیاد... نگاهش را بین دو چشم تقسیم می کند«. یادم می آید که مدتهاست آدمها در چشمان یکدیگر نمی نگرند. شاید به این خاطر که کمتر حقیقت را می گویند. »اگه بیاد مگه می ذاره اوضاع اینجوری بمونه« به پسر کوچکی که ماسک کهنه و کثیفی بر صورت زده و چند پاکت فال حافظ در دست دارد اشاره می کند و می گوید: »مگه می ذاره این طفل معصومها آواره بمونند« پسرک به اتوبوس ما هم سری می زند: »فال... فال... فال حافظ« صدایش می کنم، »نیت کن خانوم... می شه 100 تومن!«.
نفسش سخت و پر صدا از سینه اش خارج می شود. نیت و فال را فراموش می کنم، به سویش برمی گردم اینبار نگاهش با من نیست. دل به نقطه ای دور دست داده، چشمانش روشن و پر امید است: »وقتی بیاد، اول از همه، چادر عدالت روی سر همه دنیا می کشه تا هر کس هوس نکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشی کنه...« مکث کوتاهی می کند: »این مرضهای عجیب و غریب، همه اش از بی ایمانیه. وقتی بیاد، اینجور مریضی ها ریشه کن می شه...« چشمهایش حالت غریبی دارد. احساس می کنم دریچه ای به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را به وضوح می بیند. مشتاق و امیدوار به سویم برمی گردد: »یعنی می شه ما هم توی زمونه حکومت آقا باشیم؟« دلم می لرزد. نگاهم را از چشمانش می گیرم و به کف اتوبوس زل می زنم: »ان شاءاللَّه...«. به حرفهایش فکر می کنم. در رؤیای شیرین حضور و مدینه فاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صدای فریاد راننده مرا به دنیای خاکستری امروز پرتاب می کند: »این بلیطو کی داده؟« از لحن خشن و صدای بلندش، پشتم می لرزد. همه با حالتی بی تفاوت نگاهش می کنند. راننده، بلیط را با عصبانیت پاره می کند و کف اتوبوس می ریزد: »یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمی افتم...« حالا همه اعتراض می کنند. راننده با لجبازی بچه گانه ای ایستاده. پیرمردی بلند می شود، یک بلیط از جیبش بیرون می آورد و می گوید: »بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست.« یاد کودکی خودم می افتم، این که بزرگ ترها برای راضی کردن ما همیشه شکلاتی در جیب داشتند! من و پیرزن دیگر حرفی نمی زنیم. فقط گاه گاهی یکدیگر را نگاه می کنیم و لبخندی می زنیم. گاهی با لبخند و سکوت راحت تر و بهتر می توان صحبت کرد. نیمه های راه، او خداحافظی می کند و پیاده می شود. من می مانم و واژه های آرمانی او: »عدالت، سلامت، امنیت، صداقت...«.
اتوبوس تقریباً به میدان »ولی عصر(ع)« رسیده است. من هنوز غرق صحبتهای پیرزن هستم. با بی حوصلگی از اتوبوس پیاده می شوم. مغازه ها و زرق و برق ویترینها، مردم را به سوی خود جذب می کنند اما قیمتهای بالا و بی منطق اجناس، به همان سرعت مردم را دور می کنند. تمام فکر و دلمشغولی ام، حرفهایی است که مدتها بود فراموش کرده بودم: واژه هایی که بسیار به کار می روند، آنقدر زیاد که از معنی اصلی خود دور می شوند. حال امروز من، مناسب این خیابانهای شلوغ و آدمهای بی هدف نیست. فراموش کرده ام برای چه اینجایم. لحظه ای به بهانه نگاه کردن خرده ریزهای یک دستفروش می ایستم و سعی می کنم به راهی که امروز خداوند پیش رویم گذاشته، نگاهی بیندازم:
صبح... در یک هوای آلوده تنفس کردم... یک نفر شدیداً به من برخورد کرد... کبوتران پرواز می کردند... پیرزن چشم انتظار بود... کودکی با یک ماسک رنگ و رو رفته پرسه می زد... یک بلیط پاره چرخ خورد و کف اتوبوس آرام گرفت...
حالا در میدان »ولی عصر(ع)« هستم و تمام راه در نام زیبای »ولی عصر(ع)« غوطه ور بوده ام. پشت تمام این اتفاقات، حتماً یک نکته اساسی، یک درس مهم پنهان است. به سمت دیگر خیابان می روم و منتظر اتوبوس می شوم. باید بازگردم... پاکت مچاله شده فال حافظ را باز می کنم:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که »مهدی« دین پناه رسید
خانمی کنارم می ایستد: »شما خیلی وقته منتظرید؟«.
- »منتظر؟... خیلی وقته. به اندازه یک عمر...«.

نرگس جورابچیان

تولد انتظار، شمع رهایی

تولد انتظار، شمع رهایی

آقاجون!
سلام. فردا تولد پدر یکی از بچه هاست. از دو هفته قبل، در حال تهیه کادو است. حتماً بوده ای و دیده ای که هر زمان بحثهای دوستانه مان به »پدر« و »روز تولد« می رسید، یا موضوع را عوض می کردم یا به بهانه ای از جمع خارج می شدم.
حالا که نامه را می خوانی، حتماً مثل همیشه لبانت پر از گل لبخند است. خب، می گویی چه کنم؟ پدر ندارم، نمی توانم که تظاهر کنم یا دروغ بگویم.
تجسمت می کنم: »گوشه لبت را نرم می گزی و گرم نگاهم می کنی«. خودت بگو. به بچه ها چه بگویم؟ بگویم من هم پدر دارم، اما تا به حال به دیدنم نیامده؟ بگویم پدرم سپیدی برف است و روشنایی صبح و گرمی خورشید؟ بگویم همیشه گرمی دستان پدرم را بر شانه هایم احساس کرده ام اما تا به حال او را ندیده ام؟ از کجا معلوم که بچه ها معنی حرفهایم را بفهمند؟ از کجا معلوم که به حرفهایم نخندند؟ از همه اینها گذشته، بگویم برای تولدتان چه هدیه ای خریده ام؟ یک جفت جوراب، جاسوئیچی یا کیف پول؟
آخر شما با همه پدرهای دنیا فرق داری. کدام پدری است که بتواند سر امتحان ریاضی، جواب مسئله های سخت را به یاد فرزندش بیاورد، یا این که دعاها و گریه های بی پایانش را پیش خدا ببرد.
بچه ها می گویند: »همه پدرها مثل هماند. همه پدرها مهربانند و بچه هایشان را دوست دارند.« راستی! شما مرا دوست داری...؟
امشب ماه خیلی زیبا شده؛ شب چهاردهم ماه است؛ یک شب مانده به تولد شما. طبق قرار همیشگی مان، بلند می شوم و رو به ماه تعظیم می کنم: »السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج)« دلم نمی آید نگاه از ماه بگیرم. احساس می کنم باران نور بر دلم می بارد، خورشید در دلم طلوع می کند.
فردا، به بچه ها می گویم: »درست است که همه پدرها مثل هم اند، اما پدر من از همه پدرها بهتر است. بیش از همه پدرها حضور دارد و اصلاً در روزمرگی غرق نمی شود. پدر من، مثل پدر مریم، وقتی کارهایش زیاد می شود مرا فراموش نمی کند. مثل پدر آیدا، شبها دیر به خانه نمی آید. مثل پدر سارا مرا کتک نمی زند و مثل پدر فاطمه مرا لوس نمی کند. من پدرم را دوست دارم و...« چشمانم را می بندم، سرم را بالا می گیرم و با شجاعت می گویم: »... و پدرم هم مرا دوست دارد.« فردا به همه بچه ها می گویم: »برای روز تولد پدرم، به نیت سلامتی اش، 1000 صلوات خواهم فرستاد.«
آقاجون! پدر خوب تمام بچه های دنیا!
کاری کن که پدر مریم و آیدا و فاطمه و سارا هم کمی شبیه شما شوند.
کاری کن همه پدرها، بچه هایشان را دوست داشته باشند.
و نگاهم کن تا هیچ وقت فراموشت نکنم.
من امسال، شمع تولدت را به نیت خاموش شدن »شمع انتظار« روشن می کنم.

ندا آسمانی

به مولایم مهدی!
 
امشب شب عروسی پسرم است. آن قدر کار برای انجام دادن دارم که نمی دانم به کدامشان برسم. جواب تلفن خواهرم را که می دهم، صدای در حیاط را می شنوم.
هیچ کس در خانه نیست. چادرم را به سرم می اندازم و از میان حیاط چراغانی شده و میز و صندلیها می گذرم. لحظه ای می ایستم. به آسمان نگاه می کنم. ابرهای سفید زیر نور خورشید صورتی شده اند. هوا دارد تاریک می شود و الان مهمانها از راه می رسند. پس محمد کجاست؟
کنار در حیاط، دو شاخه ریسه ها را به برق می زنم. حیاط روشن می شود. قدمهایم را تندتر می کنم. پشت در که می رسم، رویم را می گیرم و در را باز می کنم.
مرد بلند بالایی پشت در ایستاده. حتماً از دوستان محمد است. سلام می کنم و تعارف که داخل شود. می گوید کاری برایش پیش آمده که نمی تواند در مراسم شرکت کند. نمی دانم چه بگویم. اگر محمد بفهمد خیلی ناراحت می شود. دست و پایم را گم کرده ام. برمی گردم. می روم و یک دیس شرینی از روی یکی از میزها برمی دارم.
وقتی تعارف می کنم، دستش را دراز می کند و دانه ای برمی دارد. بعد پاکتی به طرفم می گیرد. پاکت کارت عروسی محمد است. پاکت را می گیرم و خداحافظی می کنم که محمد از راه برسد.
چقدر دیر کرده! چرا اینقدر نگران شده ام. خودم را تنها حس می کنم. تنهاتر از همیشه. باید اسمش را بپرسم. سرم را بلند می کنم که نشانیهایش را ببینم و اسمش را بپرسم؛ اما کسی جلو در نیست. مرد رفته و من هنوز مات و مبهوت ایستاده ام. انگار هیچ وقت کسی آنجا نبوده! انگار خواب دیده ام! انگار...
×××
یک هفته از عروسی محمد می گذرد. امشب محمد و عروسم مهمان من هستند. نزدیک اذان مغرب است. به طرف تلویزیون می روم و آن را روشن می کنم. صدای قرآن در اتاق می پیچد. کمی بعد بچه ها از راه می رسند. خیلی خوشحالم. نمی گذارم دست به کاری بزنند. قسمشان می دهم که بنشینند. عروسم به حیاط می رود و آب را روی درختان آن می گیرد.
سفره را پهن می کنم و بشقابها را می چینم و گلدان گلهایی رإ؛ که از حیاط چیده ام، وسط سفره می گذارم. در یخچال را که برای برداشتن سبزی باز می کنم، چشمم به بشقاب شیرینی می افتد که از شب عروسی مانده. به یاد دوست محمد می افتم. سبزی را برمی دارم و برمی گردم که ماجرا را برایش تعریف کنم. اما محمد سجاده اش را روی زمین باز می کند. می نشیند. قرآنش را از میان آن برمی دارد و می بوسد و دوباره روی سجاده می گذارد. بعد بلند می شود. دستانش را بالا می برد و صدای حمد و سوره اش اتاق را پر می کند.
سبزی را در سبدهای کوچک می چینم و با تربچه زیبایش می کنم و آن را در سفره می گذارم. می روم و کنارش می نشینم. وقتی نمازش تمام می شود، صدایش می کنم. خم می شود. تسبیح شاه مقصودش را از جانماز برمی دارد و به طرفم برمی گردد. جریان آن شب را برایش می گویم. به فکر می رود، اما چیزی یادش نمی آید. آخرین دانه های تسبیح را که از میان انگشتانش رد می کند، شانه هایش را بالا می اندازد. تسبیح را دور مهر حلقه می کند و بلند می شود.
پاکت آن روز را از روی کمد برمی دارم و کنار سجاده اش می گذارم. پرده را کنار می کشم. بوی خاک مرطوب را به ریه هایم می فرستم و در اتاق راه می روم تا نمازش تمام شود. بعد از نماز دستش را دراز می کند و قرآنش را برمی دارد. آرام بازش می کند. آن را ورق می زند. بین ورقهایش را می گردد. کم کم حرکاتش تندتر می شود. یک بار هم از آخر ورق می زند. نگاهش می کنم. رنگش پریده و دستهایش می لرزند. دوباره ورق می زند. دوباره بین ورقهای قرآن را می گردد. تپش قلبم تندتر می شود. جلو می روم و کنارش می نشینم. آرام قرآن را می بندد و روی سجاده اش می گذارد. عرق از کنار پیشانیش به راه افتاده. پاکت را می بیند. آن را برمی دارد و کارت دعوت را از آن بیرون میکشد. کارت را باز می کند. نگاه می کند. با همان نگاه. با همان حال. بعد کارت را می بندد و روی لبهایش می گذارد. اشک از گوشه چشمش سرازیر می شود. خم می شود. کارت را بین ورقهای قرآن می گذارد و به سجده می افتد. اشکهای من هم می جوشد. خودم را جلو می کشم و کارت را برمی دارم. شانه های محمد در سجده می لرزند. بازش می کنم. محمد با خط زیبایش در آن نوشته است: 
       به مولایم مهدی (عج)

معصومه ع.

ما مخلص هرچه کابر عشقی / نظر یادت نره حاجی جون

به مولایم مهدی!
 
امشب شب عروسی پسرم است. آن قدر کار برای انجام دادن دارم که نمی دانم به کدامشان برسم. جواب تلفن خواهرم را که می دهم، صدای در حیاط را می شنوم.
هیچ کس در خانه نیست. چادرم را به سرم می اندازم و از میان حیاط چراغانی شده و میز و صندلیها می گذرم. لحظه ای می ایستم. به آسمان نگاه می کنم. ابرهای سفید زیر نور خورشید صورتی شده اند. هوا دارد تاریک می شود و الان مهمانها از راه می رسند. پس محمد کجاست؟
کنار در حیاط، دو شاخه ریسه ها را به برق می زنم. حیاط روشن می شود. قدمهایم را تندتر می کنم. پشت در که می رسم، رویم را می گیرم و در را باز می کنم.
مرد بلند بالایی پشت در ایستاده. حتماً از دوستان محمد است. سلام می کنم و تعارف که داخل شود. می گوید کاری برایش پیش آمده که نمی تواند در مراسم شرکت کند. نمی دانم چه بگویم. اگر محمد بفهمد خیلی ناراحت می شود. دست و پایم را گم کرده ام. برمی گردم. می روم و یک دیس شرینی از روی یکی از میزها برمی دارم.
وقتی تعارف می کنم، دستش را دراز می کند و دانه ای برمی دارد. بعد پاکتی به طرفم می گیرد. پاکت کارت عروسی محمد است. پاکت را می گیرم و خداحافظی می کنم که محمد از راه برسد.
چقدر دیر کرده! چرا اینقدر نگران شده ام. خودم را تنها حس می کنم. تنهاتر از همیشه. باید اسمش را بپرسم. سرم را بلند می کنم که نشانیهایش را ببینم و اسمش را بپرسم؛ اما کسی جلو در نیست. مرد رفته و من هنوز مات و مبهوت ایستاده ام. انگار هیچ وقت کسی آنجا نبوده! انگار خواب دیده ام! انگار...
×××
یک هفته از عروسی محمد می گذرد. امشب محمد و عروسم مهمان من هستند. نزدیک اذان مغرب است. به طرف تلویزیون می روم و آن را روشن می کنم. صدای قرآن در اتاق می پیچد. کمی بعد بچه ها از راه می رسند. خیلی خوشحالم. نمی گذارم دست به کاری بزنند. قسمشان می دهم که بنشینند. عروسم به حیاط می رود و آب را روی درختان آن می گیرد.
سفره را پهن می کنم و بشقابها را می چینم و گلدان گلهایی رإ؛ که از حیاط چیده ام، وسط سفره می گذارم. در یخچال را که برای برداشتن سبزی باز می کنم، چشمم به بشقاب شیرینی می افتد که از شب عروسی مانده. به یاد دوست محمد می افتم. سبزی را برمی دارم و برمی گردم که ماجرا را برایش تعریف کنم. اما محمد سجاده اش را روی زمین باز می کند. می نشیند. قرآنش را از میان آن برمی دارد و می بوسد و دوباره روی سجاده می گذارد. بعد بلند می شود. دستانش را بالا می برد و صدای حمد و سوره اش اتاق را پر می کند.
سبزی را در سبدهای کوچک می چینم و با تربچه زیبایش می کنم و آن را در سفره می گذارم. می روم و کنارش می نشینم. وقتی نمازش تمام می شود، صدایش می کنم. خم می شود. تسبیح شاه مقصودش را از جانماز برمی دارد و به طرفم برمی گردد. جریان آن شب را برایش می گویم. به فکر می رود، اما چیزی یادش نمی آید. آخرین دانه های تسبیح را که از میان انگشتانش رد می کند، شانه هایش را بالا می اندازد. تسبیح را دور مهر حلقه می کند و بلند می شود.
پاکت آن روز را از روی کمد برمی دارم و کنار سجاده اش می گذارم. پرده را کنار می کشم. بوی خاک مرطوب را به ریه هایم می فرستم و در اتاق راه می روم تا نمازش تمام شود. بعد از نماز دستش را دراز می کند و قرآنش را برمی دارد. آرام بازش می کند. آن را ورق می زند. بین ورقهایش را می گردد. کم کم حرکاتش تندتر می شود. یک بار هم از آخر ورق می زند. نگاهش می کنم. رنگش پریده و دستهایش می لرزند. دوباره ورق می زند. دوباره بین ورقهای قرآن را می گردد. تپش قلبم تندتر می شود. جلو می روم و کنارش می نشینم. آرام قرآن را می بندد و روی سجاده اش می گذارد. عرق از کنار پیشانیش به راه افتاده. پاکت را می بیند. آن را برمی دارد و کارت دعوت را از آن بیرون میکشد. کارت را باز می کند. نگاه می کند. با همان نگاه. با همان حال. بعد کارت را می بندد و روی لبهایش می گذارد. اشک از گوشه چشمش سرازیر می شود. خم می شود. کارت را بین ورقهای قرآن می گذارد و به سجده می افتد. اشکهای من هم می جوشد. خودم را جلو می کشم و کارت را برمی دارم. شانه های محمد در سجده می لرزند. بازش می کنم. محمد با خط زیبایش در آن نوشته است: 
       به مولایم مهدی (عج)

معصومه ع.

ما مخلص هرچه کاربر باحال :نظر یادت نره مشتی

اگر یکبار، تنها یکبار تو را ببینم...

اگر یکبار، تنها یکبار تو را ببینم...
( برگرفته از آثار ارسالی به جشنواره طوبی )


... با هزاران بوسه بر پایت سر بر سجده شکر به درگاه یگانه معبود می سایم و سپاس می گویم که چشمم را به دیدار بهار روشن کرده است.
سرخس - سحر جاوید

... نمی دانم با کدامین واژه، باکدامین لبخند، با کدامین ترانه، جشن دیدارت را گلگون خواهم کرد.
سمیه شریف

... به بزرگترین آرزوی خود رسیده ام و دیگر چیزی جز وصال تو نمی خواهم.
سیدمحمد مدنی بجستان

... هزاران آینه دل، رو در روی جمالت می گذارم تا مکرر حضورت در میان زلال جان شیفتگانت رخ نماید.
مژگان مصطفوی

... و فقط حق داشته باشم که یک خواسته طلب کنم می خواهم کمکم کند تا شیعه واقعی باشم.
تهران - فائزه یوسف زاده

... در آرزوی دیدار دوباره جمالت همچنان خواهم ماند.
تکتم با دوست

... از شادمانی بال در می آورم، پرواز می کنم و در هر فرصتی با خدای یگانه، راز و نیاز می کنم تا مرا شایسته آن گرداند که همواره از فیض حضور و وجود مقدس تو، سرشار باشم.

... عاجزانه از خداوند می طلبم که نعمت رؤیت خورشید را، حتی لحظه ای از من نگیرد.
جواد نعیمی

... سر بر قدمت می نهم تا به یکباره تاریکی هجران به صبح وصال بدل گردد و گرمی نگاهت را بر تار و پود وجودم می نشانم و دل و اندیشه ام را با محبتت عجین می کنم تا هرگز یادت از خاطرم نرود.
شهر کرد - حمیرا رضاپوریان

... شکایت بعضی از مسئولان را می نمایم و درخواست می کنم تا زودتر تشریف بیاورید و با افراد خاطی هرگونه که مصلحت می دانند عمل کنند.
اراک - اسماعیل ابوالحسنی

... خاک پایت را توتیای چشم می کنم.
تهران - محمدابراهیم جلاء

... جانم را کف دست می گیرم و به قربانگاه عشق می آورم و در زیر پایت قربانی می کنم. جانی که یک عمر چشم انتظار، بودنش را به بهانه دیدنت به زمین تحمیل کرده است.
شاهین شهراصفهان - عالیه سرخی نژاد

... با شرمساری می گویم شفاعتم کن تا هنگامه محشر رسوا و زیانکار نباشم.
تبریز - پنبه چی

... عقده دل را با تو باز خواهم کرد و عشق و علاقه ای را که سالهاست برای هیچ کس ابراز نداشته ام و در گلویم چنبره زده با زیباترین واژه های هستی برایت خواهم خواند.
آذر صدیقی پور

... می گویم: یا اباصالح! ما غافلان، راه راست گم کرده ایم. دست ما را بگیر و به راهی که ذات مقدس احدیت فرمان داده رهنمون ساز.
کرج - مرضیه اخلاقی

... به تو خواهم گفت: نمره بهترین اعمالم را در پستوی خانه دل پنهان کرده ام تا تو بیایی نشانت دهم، شاید مرا به سربازیت بپذیری.
بوشهر - عبدالمناف کیامنش

... حضورت را عاشقانه فریاد می کردم تا بدانند این منم پیوندی گنگ را باز یافته ام؛ به اهورایی مقدس تکیه داده ام که به یمن قدمهایش بهار از زمین می جوشد و زمزم هزاران سال پیش به استقبال چنین روزی آمده است.
کرمانشاه - روناک محمدی

... به نم گریه هایت که ردپای تمام رودها بر زمین است قسمت می دادم تا نسیم نوازشگر گامهای شکیبایت را از گمگشته های خاک دریغ مداری.
کرمانشاه - روناک محمدی

... همان یک دیدار مرا کفایت می کند تا روشنی چشمهای بی فروغ من باشد.
کاشان - زهره مجیدی مرقسی

اگر می دانستم کجایی...

اگر می دانستم کجایی...
( برگرفته از آثار ارسالی به جشنواره طوبی)

... ستاره های آسمان را برایت گلچین و گونه هایم را فرش راه تو می کردم.
سرخس - سحر جاوید

... به همه اقیانوسها، به همه دریاها، به همه صحراها و به همه کهکشانها پلی می بستم تا اولین باغبان گلچین گل وجود تو کردم.
مشهد - سمیه شریف

... به شوق دیدارت پای در راه می نهادم تا اگر شده یک لحظه چهره نورانی تو را زیارت کنم و دردهای ناگفته خود را به تو بازگو کنم.
بجستان - سیدمحمد مدنی بجستان

... دل از دنیا و ظواهر زودگذرش می کندم و به سوی تو می آمدم و سختیهای راه را به جان و دل پذیرا می شدم.
بجستان - سیدمحمد مدنی بجستان

... از ناکجای وجود بی مقدارم تا آستان بی کران کوی تو، در میان سیلاب اشک پلی از نیاز می زدم. پلی از انتظار، از غیبت تا ظهور.
اهواز - مژگان مصطفوی

... با شقایقها به میهمانی ات می آمدم و آنقدر بر در منزلت می کوفتم تا رخسار پر مهرت را بر من ظاهر سازی.
اسدآبادهمدان - فاطمه فلاحی زوار

... تمام مسیر رسیدن به تو را با عطر گلهای صلوات و شبنمهای عشق می پوشاندم.
تکتم با دوست

... خویشتن خویش را به ردای سبز و آسمانی ات می آویختم، از دیده سرشک شادی می ریختم، الماس مهر تو را با بوسه هایم می آمیختم و به هیچ روی دامنت را از دست نمی دادم.
جواد نعیمی

... با پای دل به سویت می آمدم و خاک پایت را توتیای دیدگان می کردم تا چشمهایم که سالها انتظار مقدمت را کشیده اند نور بگیرند.
شهرکرد - حمیرا رضا پوریان

... بی درنگ و عاشقانه به سویت می دویدم.
تبریز - پنبه چی

... می آمدم و کنیز درگاهت می شدم.
فارسان - فرشته ریاحی

... برای رسیدن به سر کویت مسیر صعب العبور انتظار را با پای پیاده طی می کردم تا به کوچه های سبز وصال برسم.
آرزو صدیقی پور

... به سر تپه معراج شقایق می شتافتم و بر هر رد پایت نرگسی می کاشتم و پای هر پنجره ای شعری می خواندم که بیایی.
تهران - نرگس تاراج مسگرآباد

... باد را صدا می زدم تا بوزد و جهانیان را آگاه کند؛ برگ را ورق کرده و خبر خوش یافتنت را بر آن اعلام می کردم. به خورشید می گفتم، تا نورش را پنهان دارد که در سایه شما نور او جلوه ای ندارد.
شاهرود - مریم السادات اقوامی

... آرزوهایم ثمر داده بود.
شاهرود - مریم السادات اقوامی

... سپیدترین یاسها را سنگفرش قدوم مبارکت می کردم و گلگون ترین شقایقها را بر سینه سفید کاغذ به تصویر می کشیدم تا کوچه کوچه های شهر را به یمن آمدنت آذین بندم.
بوشهر - خدیجه کیامنش

... آنقدر می ایستادم تا بر من بگذری و آشفتگی ام را افزون گردانی.
کرمانشاه - روناک محمدی

... سراسیمه به سویت می شتافتم اگر نمی پذیرفتی، پناهنده ات می شدم و اگر پناهم نمی دادی میهمانت، که تو کریمی و پدرانت نیز.
کاشان - زهره مجیدی مرقی

... اگر بر دوش باد می نشستم و گستره آسمانها را می پیمودم و ستارگان را چراغ راهم می ساختم تا بدانجا رسم که تو هستی. آن گاه سجاده را می گشودم و در آن سحرگاهی که هستی در سکوت فرو رفته تا زمزمه دعایت را بشنود همراه با فرشتگان به تو اقتدا می کردم.
قم - لیلا گائینی

... درخششهای فجر امید را مشعل راه می کردم و به آفاق نور بار مطلع انوار خیره می شدم و عاشقانه به کویت می آمدم تا خاک راهت را توتیای چشم بیمارم کنم.
حسینی

... دیگر دلیلی برای ماندن و فرصتی برای تفکر نداشتم. با کوله باری از عشق به میهمانی شب چشمانت می آمدم و زیر نور مهتاب امنیت، خستگی از تن می زدودم.
سیرجان - لیلا یزدیانی