::.مصباح الهدی::.

:.وبلاگ مذهبی.: ،مطالب مذهبی ،عکس مذهبی ، مباحث دینی ،دانلود قرآن ،دانلود مداحی

::.مصباح الهدی::.

:.وبلاگ مذهبی.: ،مطالب مذهبی ،عکس مذهبی ، مباحث دینی ،دانلود قرآن ،دانلود مداحی

شما هم خیلی وقته منتظرید؟

شما هم خیلی وقته منتظرید؟

آفتاب در حال طلوع است. روزی نو آغاز شده، پنجره را باز می کنم و هوای یک آفتاب رنگ پریده تازه طلوع را به داخل ششهایم هدایت می کنم. سینه ام سنگین می شود. احساس می کنم ششهایم را از دود پر کرده ام. این هوا، بوی شبنم و رنگ آفتاب ندارد. رادیو را روشن می کنم. مجری رادیو با حرارت خاصی از کودکان، سالمندان و بیماران قلبی تقاضا می کند که تا حد امکان کمتر از خانه ها خارج شوند و هشدار می دهد که به دلیل پدیده وارونگی هوا، هوای تهران در وضعیت »خطرناک« قرار دارد. و بعد هم با بی تفاوتی خاص این روزها، یک ترانه بی ربط پخش می شود... در حالی که رادیو را خاموش می کنم، بلند بلند هم با خودم حرف می زنم: »منظورش این بود که هوای سربی برای جوانها مفید است. اصلاً ویتامین دارد. آی جوانها! تا می توانید تنفس کنید.«
از خانه خارج می شوم. ترجیح می دهم به آسمان نگاه نکنم. دل آدمی از این آفتاب بی رمق می گیرد. وارد خیابان »ولی عصر(ع)« می شوم. خیابان »ولی عصر(ع)«، با وجود این هوای خاکستری، ماشینهای خاک گرفته، راننده های عصبانی و درختهای زرد و پژمرده، هنوز هم زیباترین خیابان تهران است. به تجریش که می رسم، مثل همیشه روبروی گنبد امام زاده صالح(ع) می ایستم و به رسم ادب سلام می دهم. گنبد آبی اش غرق در دود است. کسی از پشت، شدیداً با من برخورد می کند: »خانم سر راه نایست!« دلم می گیرد از تنه بی تفاوتی اش، از این که حتی در میان این آسمان سربی، آبی گنبد را ندیده. آدمها با عجله از کنار یکدیگر عبور می کنند و گاه دنبال اتوبوسها می دوند، بی آن که حتی به پرواز فوج کبوتران به سوی »حرم« نگاهی بیندازند.
در صف اتوبوس »میدان ولی عصر(ع)« می ایستم. من دومین نفر هستم. نفر اول، خانم پیری است که با گوشه روسری، بینی و دهانش را پوشانده. نگاهی به من می اندازد و با دست به اگزوز اتوبوسی اشاره می کند و سری به علامت تأسف تکان می دهد. می گویم: »گفته اند امروز هوا خیلی آلوده است. ای کاش بیرون نمی آمدید.« برای لحظه ای روسری را از جلوی صورتش دور می کند و می گوید: »بنشینم گوشه خانه که چی؟ هر روز هوا همینطوره. یه روز یک کمی بهتر، یه روز مثل امروز، فاجعه! ترجیح می دهم بین مردم بمیرم تا گوشه خانه...« بعد دوباره روسری را جلوی دهانش می گیرد و سرش را پایین می اندازد. شاید نمی خواهد غبار غمی را که در چشمانش نشسته ببینم. برای این که موضوع را عوض کرده باشم، می پرسم: »شما خیلی وقته منتظرید؟« چند لحظه بدون این که حرفی بزند، نگاهم می کند. و بعد می گوید: »منتظر؟ آره، خیلی وقته...« و سکوت می کند. اما من احساس می کنم هنوز حرفش تمام نشده. نمی دانم به نظرم آمده یا واقعاً »منتظر«ی که من گفته ام با »منتظر«ی که او گفته تفاوت دارد. چشم از او برنداشته ام که اتوبوس هم می رسد. مثل همیشه مردم به سمت اتوبوس هجوم می برند. پیرزن لبخند تلخی می زند و می گوید: »اینهم از حق تقدم! خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند.« از آرامش او لذت می برم. نگاههای پیرزن و درد دلهایش بوی آشنایی می دهد. سوار اتوبوس که می شوم، کنارش می ایستم. باز هم نگاهش را به من می دهد و با حالتی غریب می گوید: »اگه صاحب این زمونه بیاد... نگاهش را بین دو چشم تقسیم می کند«. یادم می آید که مدتهاست آدمها در چشمان یکدیگر نمی نگرند. شاید به این خاطر که کمتر حقیقت را می گویند. »اگه بیاد مگه می ذاره اوضاع اینجوری بمونه« به پسر کوچکی که ماسک کهنه و کثیفی بر صورت زده و چند پاکت فال حافظ در دست دارد اشاره می کند و می گوید: »مگه می ذاره این طفل معصومها آواره بمونند« پسرک به اتوبوس ما هم سری می زند: »فال... فال... فال حافظ« صدایش می کنم، »نیت کن خانوم... می شه 100 تومن!«.
نفسش سخت و پر صدا از سینه اش خارج می شود. نیت و فال را فراموش می کنم، به سویش برمی گردم اینبار نگاهش با من نیست. دل به نقطه ای دور دست داده، چشمانش روشن و پر امید است: »وقتی بیاد، اول از همه، چادر عدالت روی سر همه دنیا می کشه تا هر کس هوس نکنه یه تفنگ برداره و لشگرکشی کنه...« مکث کوتاهی می کند: »این مرضهای عجیب و غریب، همه اش از بی ایمانیه. وقتی بیاد، اینجور مریضی ها ریشه کن می شه...« چشمهایش حالت غریبی دارد. احساس می کنم دریچه ای به سویش گشوده شده و روزگار سبز ظهور را به وضوح می بیند. مشتاق و امیدوار به سویم برمی گردد: »یعنی می شه ما هم توی زمونه حکومت آقا باشیم؟« دلم می لرزد. نگاهم را از چشمانش می گیرم و به کف اتوبوس زل می زنم: »ان شاءاللَّه...«. به حرفهایش فکر می کنم. در رؤیای شیرین حضور و مدینه فاضله پس از ظهور امام نازنینم غرق هستم که صدای فریاد راننده مرا به دنیای خاکستری امروز پرتاب می کند: »این بلیطو کی داده؟« از لحن خشن و صدای بلندش، پشتم می لرزد. همه با حالتی بی تفاوت نگاهش می کنند. راننده، بلیط را با عصبانیت پاره می کند و کف اتوبوس می ریزد: »یا بیاد بلیط همین ماه رو بده، یا راه نمی افتم...« حالا همه اعتراض می کنند. راننده با لجبازی بچه گانه ای ایستاده. پیرمردی بلند می شود، یک بلیط از جیبش بیرون می آورد و می گوید: »بیا بگیر پسرجان! صلوات بفرست.« یاد کودکی خودم می افتم، این که بزرگ ترها برای راضی کردن ما همیشه شکلاتی در جیب داشتند! من و پیرزن دیگر حرفی نمی زنیم. فقط گاه گاهی یکدیگر را نگاه می کنیم و لبخندی می زنیم. گاهی با لبخند و سکوت راحت تر و بهتر می توان صحبت کرد. نیمه های راه، او خداحافظی می کند و پیاده می شود. من می مانم و واژه های آرمانی او: »عدالت، سلامت، امنیت، صداقت...«.
اتوبوس تقریباً به میدان »ولی عصر(ع)« رسیده است. من هنوز غرق صحبتهای پیرزن هستم. با بی حوصلگی از اتوبوس پیاده می شوم. مغازه ها و زرق و برق ویترینها، مردم را به سوی خود جذب می کنند اما قیمتهای بالا و بی منطق اجناس، به همان سرعت مردم را دور می کنند. تمام فکر و دلمشغولی ام، حرفهایی است که مدتها بود فراموش کرده بودم: واژه هایی که بسیار به کار می روند، آنقدر زیاد که از معنی اصلی خود دور می شوند. حال امروز من، مناسب این خیابانهای شلوغ و آدمهای بی هدف نیست. فراموش کرده ام برای چه اینجایم. لحظه ای به بهانه نگاه کردن خرده ریزهای یک دستفروش می ایستم و سعی می کنم به راهی که امروز خداوند پیش رویم گذاشته، نگاهی بیندازم:
صبح... در یک هوای آلوده تنفس کردم... یک نفر شدیداً به من برخورد کرد... کبوتران پرواز می کردند... پیرزن چشم انتظار بود... کودکی با یک ماسک رنگ و رو رفته پرسه می زد... یک بلیط پاره چرخ خورد و کف اتوبوس آرام گرفت...
حالا در میدان »ولی عصر(ع)« هستم و تمام راه در نام زیبای »ولی عصر(ع)« غوطه ور بوده ام. پشت تمام این اتفاقات، حتماً یک نکته اساسی، یک درس مهم پنهان است. به سمت دیگر خیابان می روم و منتظر اتوبوس می شوم. باید بازگردم... پاکت مچاله شده فال حافظ را باز می کنم:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحد شکل
بگو بسوز که »مهدی« دین پناه رسید
خانمی کنارم می ایستد: »شما خیلی وقته منتظرید؟«.
- »منتظر؟... خیلی وقته. به اندازه یک عمر...«.

نرگس جورابچیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد